دفتر خاطرات ما
* 8 مهر 97 ... یکشنبه: طبق قرار روز جمعمون یکشنبه باید زنگت میزدم... منتظر موندم تا ساعت شد 4... بعد ربع ساعت بوق اشغال بالاخره زنگ کشید و اقاهه گفت که امروز برا اولین بار بردنتون میدان تیر و بخاطر سروصدای زیاد تفنگ ژ3 گوشت سنگین شده و نمیتونی بشنوی که حرف بزنی...گفتم ینی چییییی مشکلی پیش اومده براش...خندش گرفت گفت نه گوشاش کیپ شده...از نگرانی داشتم میمردم تا شب سما گفت اقاییش دیدتت حالت خوب بوده دیگه یکم آروم شدم و منتظر فردا که بزنگم ببینم چیشدی...
* 9 مهر 97 ... دوشنبه: زنگدیمو وقتی صداتو شنیدم کلیییی آروم شدم...گوش چپتم بودو میگفتی که انگار یه چی توش وز وز میکنه
* 12 مهر 97 ... پنجشنبه: همچنان نگران گوشت بودم و با چندین دقیقه کلنجار با شماره پادگان بالاخره وصل شدم و اومدی پشت خط..اخ من فدای اون صدای نازت که با ذوق تعریف میکردی میگفتی همینجا منتظر تماست بودم..به ساعت نگاه میکردم و میگفتم الان زنگ میزنه.. الانه الاااااان که تلفن زنگ کشید و صدام کردن...کلی تعریف کردیمو و گفتی رفتی نوار گوش گرفتی گفتن دکتر رفته چهارشنبه هفته بعدی میاد و کلیم به دکتر فحش دادیم و من همچنان نگران... در عین حالیکه باهات حرف میزدم و صداتو میشنیدم بازم دلتنگ بودم و از دلتنگیم کم نمیشد...من سرکار بودم و گوشیم در حین حرف زدنمون خاموش شد...شارژرم نداشتم... بدون خدافظی کردن قطع شد و این عذابم میداد...زودتر از هر روز برگشتم و بمحض اینکه گوشی روشن شد دوباره زنگ زدم به پادگان ولی گفتن نیستی...
* 13 مهر 97 ... جمعه: دلتنگی خیییییییلی اذیتم میکرد... روز جمعه ام بود و کلا دلگیر... نتونستم تحمل کنم...حتی بیشتر از دو روز دوشنبه تا پنجشنبه که صداتو نشنیده بودم تو این 24 ساعت دلتنگ شده بودم... دلو زدم به دریا و غلبه کردم بر خجالتم برا زنگ زدن به پادگان...اومدی و کلییییییی حالمون خوب شد و وقتی گفتی خوب کردی زنگ زدی منم دلم تنگت بود کلا حالم خوب شد...گفتی که آجیتو و داداشت اینا اومدن سرت زدن و... و پرسیدمم نمیشه نوار گوشتو ببری پیش یه دکتر دیگه گفتی چرا میشه ببینم شنبه میزارن برم و قرار شد یکشنبه زنگ بزنم ببینم دکتر چی گفته
* 15 مهر 97... یکشنبه: بارون میومد و کلی منتظر اینکه ساعت بشه 4 تا زنگت بزنم... بعد 50 بار گرفتن شماره پادگان بالاخره وصل شدم و به اون اقاهه گفتم صدات بزنه صداتم زد تو همون اتاق بودی ولی بعد یهویی گفت الان کار داره نمیتونه ساعت 5 زنگ بزنید و قطع کرد...کلییییییییییییییییییییییییییییی عاصی شده بودم از دست اون سربازه...وای که چقد فحش بهش دادن چقد بد گفتم که آدم نیستن نمیدونن بیخبری چقد ادمو اذیت میکنه نگرانی ادمو داغون میکنه..
ساعت شد 5 و زنگ زدم و اومدی دیگه اینبار... 2 دقیقه بیشتر حرف نزدیم و فقط فهمیدم که نزاشتن بری دکتر و بااااز هم دق و حرص خوردم از پادگان و مسئولانش و دوباره مجبور شدی که بری و گفتی 40 دقیقه دیگه بزنگ... راستشو بخوای دیگه روم نشد برا بار سوم بزنگم
* 17 مهر 97 ... سه شنبه: بیرون بودم و نتونسته بودم ساعت 4 زنگت بزنم و اینم میدونستم که منتظر تماسمی..دلمم برات تنگ شده بود و دورو برا 8 شب که زنگیدم و برا 3 دقیقه حرف زدیم و هنوز نزاشته بودن بری دکتر
* 19 مهر 97 ... پنجشنبه: امروزم کلی با مشترک مورد نظر خاموش میباشدتت دست و پنجه نرم کردم فک میکردم شاید تقسیم شدین و بقول خودت ولتون کرده باشن...از سرکار اومدم دیدم سما پیام داده چخبر اموزشی عشقت تموم شده خبر داری ازش؟ گفتم نهههه الان زنگ میزنم...خخخخخخ ساعت 6 بود و فوری وصل شد و اومدی و گفتی که شنبه تقسیم میشین و هنوزم معلوم نیس کجا افتادی و دورو برتم کلیییییییی شلوغ بود وو نتونسیم درست حرف بزنیم قرار شده فردا بزنگم ساعت 4 یه دل سیر حرف بزنیم
* 20 مهر 97 ... جمعه: منتظر بودم تا ساعت از 4 بگذره ولی نمییییییییگذشت جمعه بود و دلتنگ تر از همیشه.. بالاخره زنگ زدم و همچناااااان سرتون شلوغ بود..خودت گوشیو برداشتی ولی خب چون دوروبرت شلوغ بود وقتی گفتم با فلانی کار دارم نفستو صاف کردیُ گفتی نیستن!!!!!!!!!!! من کلا دست و پامو گم کردم گفتم خوبیییی؟ به زبون خودمون گفتی اینجا شلوغه بعد خودم زنگت میزنم و قطع کردی...!!
از دق فقط میخواستم بترکم تو صفحه چتمون داشتم یوسموشت میکردم که تو که کارت تلفن نداری پس چطور میخوای زنگ بزنی که دیدم 031 افتاااااد و کلیییییییی ذوقیدم..عشق دلم کارت تلفن یکیو گرفته بود و زنگم زده بود...گفتی که بیرونت کردنت از اتاق چون میخواستن تقسیمتون کنن و هنوووووووووزم معلوم نبود که کجا میوفتی...و زودی قطع کردیم
* 21 مهر 97 ... شنبه: منتظر بودم بعد 4 زنگت بزنم که سما پیام داد خبر داری تقسیم شدن یا نه؟؟ ظهر بود زنگ زدم و از همون آقاهه که گوشیو برداشت پرسیدم آموزشیا تقسیم شدن یانه؟ گفت که فردا انشاالله تقسیم میشن و تشکر کردمو قطع کردم...
* 22 مهر 97... از ساعت 10 صبح پای اینترنت و گوگل بودم و نحوه تقسیم شدن سربازا رو میخوندم که یهو دیدم گوشیم داره زنگ میکشه و 031 و برداشتم و صدای سعید عشقم بود ...صدات خیلی خسته و درمونده بود بمیرم من گفتی که دفتر خلوته زنگ میزنی یکم حرف بزنیم؟ گفتم ارهههه عزیزم چراااا که نه تا 10 دقیقه زنگت میزنم...
زنگ زدم ...وای خدا بدون مرخصی پایان دوره تقسیمتون کرده بودن و راهی تهران بودین... بمییییییییرم این خدمت لعنتی از سعید پرانرژی من یه سعید خسته و دلتنگ ساخته بود! اغون میشدم تو رو اینجوری حس میکردم اشکام بی اختیار میباریدن ولی نمیزاشتم صدام بلرزه که ت بفهمی دارم گریه میکنم...
مگه یادم میره حرفای امروزت وقتیکه میگفتی «دلم میخواست شده حتی یه روزم که شده ولم کنن بیام خونه بیام ببینمت حتی شده از دور...» داغون میشدم که کاری از دستم برنمیومد برا کمتر شدن دلتنگیات
«... تو بهم بگو من چطوری باید برم... چطوری نبینمت و برم؟!» دلم میخواست اون لحظه از پشت تلفن بکشمت بیرون و محکم بغلت کنم و پیش هم زاااار بزنیم
سعی میکردم بهت دلداری بدم و امیدوارت کنم که تنها نیستی... پرسیدم اقام حالا پس کی میای مرخصی؟ گفتی معلوم نیس هیچی معلوم نیس...هعی خدا اونقد حالمون بد بود که پایان خدمتتم تبریک نگفتم...گفتی که تو اتوبوس احتمالا گوشیتونو تحویل میدن و بازم باهم حرف میزنیم و پیام میدیدم ولی گوشیت روشن نشد
بهتم گفتم اقام مشخص شد جات یجوری بهم اطلاع بده که کجا افتادی و گردان و اینات چیه که بتونم شماره پیدا کنم و زنگت بزنم...
*26 مهر 97... پپنجشنبه:عاقاییمون بعد سه روز بیخبری زنگ زدی و گفتی که افتادی شهید خضرایی تهران و خیلی اذیت میکنن و بازهم صدات خسته و درمونده بود...وقتی گفتی دیگه من نمیتونم زنگت بزنم و ففقط دیگه خودت باید بزنگی دنیا سیاه و تار شد...بمیرم اخرشم گفتی دعام کن بتونم برگردم اصفهان...سه دقیقه بیشتر حرف نزدیم و خدافظی کردیم
عصرش سرکار بودم و همه اون اتفاقایی که تو پیج نوشتم: پیام یهویی و باز کردن بی میل پیام و مشاهده پیام عشق جان و اومدن عشششششمون به مرخصی...یه مرخصی سه روزه که اتفاقای بدش کم نبود...رفتنت به دکتر و جواب ناراحت کنندش و....
26 ام اومده بودی و 29ام رفتی...اونم بدون گوشی..
30 مهر 97...دوشنبه:ساعت 11 صبح به بعد منتطر تماست بودم که از نگرانی دربشم ولی خبری نشد و ظهر تو مسیر برگشت بخونه همش تو فکرت بودم و وقتی رسیدم خونه و گوشیو از تو کیف دراوردم دیدم که زنگ زده بودی...دلم اروم گرفت و ساعت 7 شب دوباره زنگیدی و حرف زدیم باهم...
3 آبان 97...پنجشنبه: یه غلطی کردم مشکلمونو تو یه پیج سربازی گذاشتم تا راهنماییمون کنن واااااای از کامنتا داغون شدم گریه میکردم و التماس میکردم که کاش تله پاتی برقرار بشه و زنگ بزنی ولیییی نشد..
4 آبان 97ِ...جمعه: از خواب پا شده بودم و دیدم که وااااااااااوووووووووووووووووووو عااااقااامون تو واتساپ داره پیام میده وااااای باورم نمیشد عزیزم خیییلی سوپرایز خوبی شدم..ظهری کلی باهم حرف زدیم و خندیدیم و امااااا عصر که مادر منو بهم ریخت و منم با یه سوال احمقانه اعصاب دوتامونو بهم ریختم ولی تا ساعت 10 همه چی اوکی شد و تو خوابیدی منم بعد نوشتن خاطراتمان ساعت 11 خوابیدم..ولی هر نیم ساعت به یه ساعت بیدار میشدم تا اینکه ساعت 2 نصفه شب بود یه رعدوبرق بزرگ زد و بارون گرفت..دیگه تا ساعت سه و ربع نخوابیدم و به صدا بارون گوش دادم و براساس حساب کتابا من دیگه ساعت بعد 3 میبایست رسیده بودی تهران و پیام دادم و جواب دادی..قبل اون نمیخواستم پیام بدم که بیدارشی...و خلاصه عشقمونو بدرقه از راه دور کردیم و خدافظی
* 5 آبان 97... شنبه:صبح آقاییمون از پادگان زنگ زد و حرررف زدیم یکم..
* 7 آبان 97... دوشنبه: ساعت دوروبرا 8 شب بود که دیدم یه شماره ناشناس به خطی که همیشه عشقم زنگ میزنه تماس میگیره...بعد یکم سبک سنگینی برداشتم اونم پیش مامان!!! صداتو شناختم و گفتی که از تو اکانت تلگرامت شماره دوستتو بفرسم رو همون خط..فقط گفتی زودی بفرس یه جا گیرم همین...منم فوری فرستادمو اونشب خیلی زود خوابیدم...
* 8 آبان 97 ... سه شنبه: ساعت 12 نتمو روشن کردم و دیدم ایییییییییی جااان عشقمون دیشب ساعت 11 پی ام داده بوده و اینکه گوشیتو ندادن و ... و مرخصی تاااا شنبه یعنی 12 آبان
امشب بعد 8 ماه رابطه خوووب و عاری از هرگونه کدورت و ناراحتی من باعث ناراحتی عشقم شدم..ماجرا از این قرار بود که عشقم تاریخ تولدمو پرسید و من نگفتم باز پرسینی و نگفتم و گفتی حالا که نمیگی من دیگه حرف نمیزنم..چنبار تهدید کردم و حتی گفتم که تو از دیوونگی من خبر داری که ولی فایده نداشت و من تو پیج عشقم که باهام مشترک کرده بود یه استوری گذاشتم و ... و با کمال پررویی رمز اینستاشم عوض کردم..
هیییییییچی بهم نگفتی هیییچی و این منو در برابر اشتباهم بیشتر تحت تاثیر قرار میداد..اونشب بدون شب بخیر هم خوابیدیم و کلی عذاب کشیدم بخاطر حماقت احمقانم..
* 9 آبان 97 ... چهارشنبه: صبح موقع رفتن خونه خواهری یه سر به محل زندگی شما اومدیم برا کارای پدر...بهتم پیام دادم و طبق قرار قبلیمون سلام صبح بخیر دادم و گفتم که بیا برا آخرین بار ببینمت...خبری نشد و ما رفتیم..دووبرا 10 صب بود و من با اجیم تو داروخونه بودیم و موقع خروج دیدم عه آهنگ زنگ تماس عشق جان میاد در حین خروج از داروخونه گوشیمو دراوردم و وقتی جواب دادم دیدی اییییییی جان عشقم وایساده روبروووم....چشام که برق که هیچی پاهامم بهم میپیچید خییییلی سوپرایز خوبی بود و فرامووش نشدنی...ولی حتی نتونستم وایسم سلام احوالپرسی کنیم چون پدرم اونطرف خیابون بود..
عصر یکم راجب اتفاقای دیشب چت کردیم و من واقعا حالم بدتر از قبل شد و تصمیم گرفتم خودمو گوم و گور کنم...هی چکت میکردم و وقتی دیدم دوتا پیجمو آنفالو کردی کلا گوشیو پرت کردم...
ولی ساعت 11 شب بود که دیدم تو وات اسممو صدا زدی و چقققققددددد حالم خوب شد..کلی باهم چت کردیم ولی گفتی دیگه نمیتونم مث قبل بهت اعتماد کنم و این جمله گرون بود برام ... همش پیش خودم میگفتم خودم کردم که لعنت بر خودم باااااد...
نظرات شما عزیزان:
و به کوتاهی آن لحظه شادی
که گذشت
غصه هم میگذرد
آنچنانی که تنها خاطره ای باقی خواهد ماند
در پناه حق باشید همیشه
سالم و در کنار هم شاد و خوشحال
ارزوی خوشبختی و همیشه کنار هم بودن رو براتون دارم
یاعلی(ع)